یکشنبه, ۲۰ جمادی الثانی ۱۴۴۶هـ| ۲۰۲۴/۱۲/۲۲م
ساعت: مدینه منوره
Menu
القائمة الرئيسية
القائمة الرئيسية

  •   مطابق  
مفکوره‏ای جدایی دین از دولت(سیاست)
بسم الله الرحمن الرحيم

مفکوره‏ای جدایی دین از دولت(سیاست)

مفکوره‏ای جدایی دین از دولت یا سیاست (Secularism)نه تنها یک مبحث جدید، بلکه آغاز آن برمی‏گردد به‏یک سلسله مباحث عکس العملی علیه فلاسفه‏ای یونان و ظلم کلیسا از جانب روشنفکران اروپایی در قرون میانه، که سرانجام منجر به‏جدایی کلیسا از دولت و محدود ساختن دین عیسویت در کلیسا گردید. غربی‏ها و کسانی که از آن‏ها متأثر هستند حتی امروزه این مفکوره را بحیث یک مفکوره‏ای جدید و مدرن به‏داخل سرزمین‏های اسلامی آورده و می‏خواهند آینده‏ای اسلام را هم جدا از دولت(سیاست) برای مسلمانان تلقین نمایند. بنابرین لازم است جهت شناخت هدف اصلی و آغاز پیدایش این مفکوره، نگاهی به‏تاریخ یونان و انگیزه پیدایش آن در اروپا انداخته شود.

اندیشمندان یونانی حدود هشت قرن قبل از میلاد برای دریافت هستی(کائنات) تلاش نمودند که هستی از کدام منبع پیدا و یا هم آفریده شده است. به‏تعبیر دیگر، منبع پیدایش و زوال هستی چیست؟ طالس یک تن از این اندیشمندان حدود 700 سال قبل از میلاد در یونان زندگی می‏کرد. وی بدین باور بود که منبع تمام هستی آب است؛ به‏گفته او اگر آب تجزیه شود به‏هوا(بخار) تبدیل می‏شود و اگر غلیظ گردد به‏خاک، سنگ وغیره مواد جامد نیز مبدل می‏گردد. بناً طالس منبع هستی(کائنات) را آب می‏دانست. او همچنان تلاش نمود که برای دریافت هستی ابتدا کوچک‏ترین ذره‏ای را دریافت نماید تا این‏که با قیاس نمودن آن منبع آفرینش تمام هستی را می‏توان پیدا نمود. طالس با مطالعه‏ای خود برای دریافت کوچک‏ترین ذره در هستی به‏هدف پیدا نمودن منبع کائنات، نظریه‏ای اتم(ماده) را ارایه نمود. پس از آن اتم(ماده) را کوچک‏ترین ذره‏ای غیر قابل تجزیه تعریف کرد. وی نظریه‏ای اتم-کوچک‏ترین ذره- را به‏تمام جهان هستی قیاس نموده بیان داشت که تمام هستی از اتم بوجود آمده است. بدین اساس طالس اتم(ماده) را اصل قرار داده بیان نمود که ماده اصل همه اشیا و کائنات است، و آن غیر قابل تجزیه می‏باشد.

پس از طالس اندیشمندانی دیگری با مفکوره‏های متفاوتی از هستی پی هم نظریه پردازی نمودند. آن‏ها به‏هستی نظم قایل شدند و این نظم را قانون طبیعی فکر می‏کردند؛ مانند: این‏که انسان چه در حیات و چه در جامعه تابع نظم و قانون طبیعی می‏باشد، و می‏پنداشتند که همه هستی و کائنات از ماده بوجود آمده و این ماده نیز منبع دریافت تمام کائنات به‏شمار می‏رود. بگونه‏ای که آن‏ها به‏این باور بودند، اگر انسان بخواهد در جامعه‏ای خویش قانونی را برای نظم جامعه ترتیب دهد منشأ آن، قانون طبیعی می‏باشد و قانون طبیعی از طبیعت و طبیعت از ماده بوجود آمده است. بعداً فیلسوفانی؛ مانند: سقراط و افلاطون آمدند پایه و اعتبار قانون را از قانون طبیعی به‏عقل، فضیلت و تربیت انسان ربط دادند. به‏این معنی که منشأ قانون انسان‏ها هستند؛ اما تمام انسان‏ها نه، بل کسانی ‏که صاحب عقل، تخصص و تربیت باشند می‏توانند در میان مردم قانون بسازند و نیز حکومت نمایند. چنان‏که سقراط به‏این عقیده بود، اگر کفش دوزی برای انجام کار خویش به‏یک مسلک و تخصص ضرورت دارد و حکومت که یک مسلک بالاتر از آن می‏باشد، باید افراد متخصص و اهل تربیه برای پیش‏برد آن وارد کار شوند. بنابرین قانونگذاری(تقنین) و پیش‏برد حکومت باید مخصوصی یک طبقه‏ای خاص مردم باشد، نه تمام انسان‏ها!

در کل از دیدگاه سقراط حکومت دموکراسی بنابر اشتراک تمام انسان‏ها در ساختار قانون، حکومت مشروع نمی‎باشد چرا که در ساختار قانون و دولت‏داری باید انسان‏های عاقل و دارای تربیت حضور داشته باشند، نه تمام افراد جامعه. لذا سقراط میان برده و انسان آزاد فرق قایل بود و مقام برده را پائین‏تر از سایر انسان‏ها می‏دانست و برده را صاحب عقل نمی‏پنداشت. بنابرین برده از نظر سقراط اهل رأی در ساختار قانون و دولت نمی‏باشد. از این لحاظ سقراط مخالف نظام دموکراسی بود. سرانجام این مخالفت سقراط با دموکراسی او را به‏پای دار آویخت.

این سلسله مباحث در اروپا الی ظهور دین عیسویت و تشکیل امپراتوری روم ادامه یافت. بدین معنی که مردم اروپا با تأثیر از شیوه مباحث فیلسوفانه‏ای یونان بخصوص سقراط حدود یازده قرن برای دریافت منبع قانون، چه از طبیعت و چه از انسان مشغول بودند، تا این‌که سرانجام با سقوط امپراتوری روم بدست بربرها در سال 410 میلادی شیوه‏ای مباحث در میان مردم اروپا برای دریافت منبع قانون تغییر نمود. در حالی که عیسویت حدود چهار قرن قبل از سقوط امپراتوری روم در اروپا وجود داشت، اما بنابر عدم پیروان زیاد بگونه‏ای‏ قابل ملاحظه‏ای همه‏گیر نشده بود و در جریان حاکمیت امپراتوری روم عیسویت در اروپا به‏حد زیاد ترویج یافت، و متصل با سقوط امپراتوری روم پیروان این آئین خواستند که عیسویت را بحیث یک منبع و مرجع قانون بجای قانون طبیعی یونانی و قانون انسان‏های عاقل و اهل تخصص که از طرف سقراط و افلاطون مطرح شده بود، قرار دهند.

ترویج عیسویت در اروپا قبل از سقوط امپراتوری روم باعث شد که کلیسائیان پس از سقوط این امپراتوری خود را به‏حیث نماینده‏ای خدا و عیسی مسیح در روی زمین معرفی نمایند. چنان‏که مفکوره‏ای عیسویت که منشأ قانون الهی را بجای قانون طبیعی و قانون انسان‏ها که در یونان مطرح بود قبل از سقوط امپراتوری روم آهسته آهسته روی صحنه ظاهر ساختند، سرانجام این مفکوره را که پادشاه باید تابع فرمان کلیسا به‏عنوان سایه‏ای عرش خدا باشد یک مسئله‏ای عام گردانیدند تا این‏که منجر به‏پیروی شاهان از اوامِر کلیسا و نیز حاکمیت مفکوره‏ای عیسویت در اروپا گردید. در نهایت، اهل کلیسا با این دعوای خود توانستند شاهان اروپایی را قناعت دهند که عیسویت به‏حیث قانون الهی در روی زمین است.

تابع شدن شاهان از فرمان کلیسا و پذیرفتن قانون عیسویت به‏عنوان قانون الهی بجای قانون طبیعت و قانون انسان‏ها که قبلاً مطرح بود، از لحاظ تاریخی تا قرون میانه-سال‏های دوازدهم الی پانزدهم میلادی- و عصر جدید ادامه پیدا کرد.

با آغاز عصر جدید(رنسانس) و ظهور مفکرینی روشنفکر کشمکش‏های جدیدی در اروپا به‏میان آمد، که دلیل و انگیزه‏ای آن سال‏ها ظلم اهل کلیسا بر مردم عام و تکفیر مخترعین و دانشمندان و حتی به‏دار آویختن آن‏ها به‏دلیل اختراعات جدید ایشان در عرصه علم و ساینس بود، که کلیسا آن را مخالف عقیدۀ ساخته شده‏ای خود نسبت به‏عیسویت می‏دانستند. همچنان انگیزه‏ای دیگری این کشمکش‏ها را می‏توان خیال بافی‏های فلسفه و منطق یونانی دانست، که در ضمن از آن یاد آور خواهیم شد.

پس از قرن دوازدهم میلادی و با آغاز عصر روشنگری در اروپا، روشنفکران اروپایی آغاز به‏تفسیر و تأویل نمودن قانون کلیسا کردند. آن‏ها در ابتدا کلیسا را بصورت کلی نفی نکردند، بلکه آن را بحیث یک منبع قانون الهی ‏پذیرفتند، تا این‏که سرانجام کلیسا را به‏امور معنوی(روحانی) و دولت را به‏امور مادی(دنیایی) مردم ارتباط دادند؛ چرا که دولت در امور دنیایی ممکن ظلم را برای مردم روا دارد و بنابر باور آن‏ها کلیسا از چنین یک ظلمی مبرا است. از این‏رو کلیسا را مربوط به‏امور معنوی و دولت را مربوط به‏امور مادی تفسیر و تأویل نمودند. از اینجا بود که آغاز یک رشته مباحث بالای تقسیمات وظائف کلیسا و دولت‏های خودکامه در اروپا شکل می‏گیرد که کلیسا را مربوط به امور معنویت و دولت را مربوط به‏امور مادی و دنیایی تفسیر و تعبیر نمودند. البته این آغاز یک رشته تأویلات در عیسویت جهت تقسیمات وظائف کلیسا و دولت در آغاز قرون میانه بود. این‏که چرا چنین تأویلاتی در عیسویت بمیان آمد، بر می‏گردد به‏سال‏ها ظلم کلیسا و نیز وجود مفکوره‏های تخلیلی فلاسفه‏ای یونان که قرن‏ها مردم اروپا را در تاریکی و به‏دور از واقعیت نگهداشته بود، تا این‏که منجر به‏جدایی دین(عیسویت) از دولت و سیاست گردید؛ به‏عبارت دیگر، تحولاتی که منجر به‏جدایی دین از دولت و سیاست گردید، ظهور رنسانس بود.

بنابرین تلاش روشنفکران و ظهور رنسانس در اورپا سبب شد که به‏کلیسا دیگر حق دست ‏درازی به‏امور دولت‏داری داده نشود و کلیسا را در انزوای دایمی قرار دهند. به‏این معنی که عیسویت را به‏عنوان روحانیتی منحصر به کلیسا قراردادند که پس از آن هر شخص بگونه‏ای فردی حق دارد، که در کلیسا به‏امور اخروی(عبادت) بپردازد و یا هم آزاد است که این کار را انجام ندهد. به‏تعبیر دیگر، انسان در ایمان خود آزاد است که دین را بپذیرد و یا نپذیرد!

در اینجا پرسشی مطرح شود مبنی بر این‏که چگونه اروپائیان قرن‏ها همرا با مفکوره‏های تخیلی فلاسفه‏ای یونانی و نیز ظلم کلیسا بسر می‏بردند که امروزه در تاریخ از آن به‏نام عصر تاریک اروپا نام برده می‏شود؟ برای پاسخ به‏این پرسش به‏چند نکته‏ی مهم پرداخته خواهد شد:

ابتدا مباحثی که قبل از میلاد در یونان میان فلاسفه معمول بود، کلاً مباحثی نبود که به‏حل مشاکل مردم ارتباط می‏داشت؛ زیرا بحث‏های فلسفی محض به‏هیچ مشکلی از مشاکل زندگی اروپائیان و حتی سایر ملت‏ها رسیدگی کرده نمی‏توانست و این امر تاکنون پابرجاست؛ بناً چگونه این مفکوره قادر بود که مشکل مردم اروپا را حل می‏نمود. به‏دلیل این‏که فلاسفه قبل از این تماماً بدون معیاری مشخص گاهی از هستی سخن می‏زدند و بار دیگر از ماورای کائنات، گاهی هم از روح انسان حرف به‏زبان می‏اوردند و گاهی دیگر از عقل انسان نظریه پردازی می‏نمودند که این نوع مباحث تخیلی هیچ‏گاهی به‏حل مشاکل بشری بطور عام و به‏حل مشاکل مردم اروپا بطور خاص نمی‏توانست راه‏گاشا باشد. به‏همین علت است که برای یک فیلسوف در آن روزگار گاهی هستی، گاهی هم آب و قانون طبیعی و زمانی هم روح و عقل انسان معیار بود. این‏که قانون طبیعی و یا روح و عقل انسان چیست؟ هیچ‏گونه برداشت محسوسی از آن‏ها وجود نداشت. چنان‏که سقراط منبع قانون را عقل انسان می‏پنداشت، بنابر این دیدگاه باید قانون بوسیله‏ای انسان‏های عاقل و صاحب خرد/دانش ساخته شود، ولی سقراط تمام انسان‏ها را عاقل نمی‏دانست. وی بدین نظر بود که انسان برده صاحب عقل نیست، زیرا وظیفه برده صرف خدمت کردن بر مردم می‏باشد، از این‏رو حق رأی و انتخاب و نیز مشارکت در سیاست و اموری حکومت‏داری را ندارند!

دوم دین عیسویت که بعد از سقوط امپراتوری روم به‏وسیله‏ای پاپ‏های کلیسا به‏قدرت سیاسی-نظامی دست یافته بود یک آئین کامل نبود که در آن نظام‏های برای حل مشکلات مردم اروپا درج می‏بود. در پهلوی آن پاپ‏های کلیسا به‏تأویلات و تعبیراتی نادرست در عیسویت پرداختند تا این‏که منجر به‏تغییر ایمان در آن گردید؛ مانند: تغییر ایمان از یک خدای واحد به‏سه خدا-عقیده تثلیث- که امروزه عیسوی‏ها بجای یک خدای واحد به‏سه خدا ایمان دارند.

از جانب دیگر حاکمان کلیسا بعد از به‏قدرت رسیدن آهسته آهسته برعلاوه حاکمیت بالای شاهان و قیصرهای اروپایی نیز بالای سایر مردم ظلم روا می‏داشتند. البته نتیجه‏ی این ظلم آن‏ها و عدم حل مشکلات مردم از جانب ایشان بود که تنش‏های میان پاپ‏ها و روشنفکران به‏میان آمد. از سوی دیگر آئین عیسویت بعد از ترویج متوالی فلسفه یونانی در اروپا بی‏تأثیر نمانده بود، بنابرین مجموعه‏ای این دلایل باعث شد که اهل کلیسا نتوانستند به‏معضلات مردم اروپا رسیدگی نمایند تا باعث اتحاد مردم قبل از رنسانس می‏گردید. احتمالاً روشنفکران به‏تاریخ سیاه اروپا قبل از عصر رنسانس پی برده بودند تا این‏که آهسته آهسته آغازگر فصل جدیدی در تاریخ اروپا بنام رنسانس(حیات دوباره) گردیدند.

روشنفکران اروپایی ابتدا در مورد جهان مخالف ایمان اهل کلیسا که در آئین عیسویت ترسیم شده بود نظریه‏پردازی نمودند، چنان‏که آن‏ها کروی بودن زمین و گردش آن به‏محور آفتاب را کشف نمودند؛ اما این گونه نظریات از جانب کلیسا مورد تحقیر و تکفیر قرار گرفت. البته این زمانی بود که پاپ‏های کلیسا خود را بحیث سایه و نیز نماینده‏گان خدا در روی زمین و حاکمان اروپا معرفی می‏نمودند. جالب این‏که اهل کلیسا باوجود این بلند پروازی‏ها، پاسخ‏گو به‏نیازهای مردم اروپا نبودند. شاید به‏دلیل عدم کامل بودن آن به‏عنوان یک آئین کامل الهی بود، زیرا عیسویت تنها برای یک قوم خاص از جانب الله سبحانه وتعالی وحی شده بود نه بر تمام بشریت؛ همچنان حالت ادیان قبل از اسلام هم چنین بود که تنها به‏یک قوم خاص تبلیغ می‏گردید نه به‏تمام ملت‏ها. به‏همین علت با ظهور اسلام همه ادیان قبلی منسوخ قرار داده شد.  

به‏سلسله‏ای نظریات روشنفکران قبلی، روشنفکرانی جدیدی در اروپا ظهور نمودند، و این سلسله الی قرن بیستم ادامه پیدا کرد. روشنفکران معاصر بر خلاف مباحث فلاسفه که در ماورای طبیعت بحث می‏نمودند و نیز برخلاف برداشتی پاپ‏ها که از عیسویت داشتند، روش جدیدی فکری را احیا نمودند که شامل همه عرصه‏های زندگی انسان‏ها؛ مانند: عرصه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، مادی وغیره می‏گردید. بناً روش جدیدی را که روشنفکران معاصر بعد از پایان قرون وسطی/قرون میانه در اروپا بوجود آوردند بنام عصر رنسانس مسمی گردید.

رنسانس یا حیات دوباره زمانی بوجود آمد که اروپا قبل از آن در تاریکی و جهالت بسر می‏برد. روشنفکران در این عصر در عکس‏العمل به‏مباحث فلاسفه‏ای یونان و ایمان تحریف شده‏ای عیسویت، مفکوره‏ای جدید «انسان محوری» را به‏جای مفکوره خدا محوری فلاسفه و کلیسا، احیا نمودند. مفکوره خدا محوری فلاسفه البته تا قبل از عصر رنسانس روی این می‏چرخید که در ماورای طبیعت بحث می‏نمودند، و هیچ دلیل محسوسی هم برای اثبات آن با خود نداشتند.

آن‏ها بدین باور بودند که تمام هستی از ماده بوجود آمده است. بعدها مفکوره عیسویت در اروپا حاکم گردید که سرانجام از جانب کلیسا تحریف شد و سال‏ها بر مردم ظلم را تحمیل می‏نمود که مشکل بر بالای مشکل افزوده شد. بنابرین چنین مفکوره‏ها که از جانب فلاسفه و اهل کلیسا از قبل مروج بود، هیچ‏گاه به‏حل مشاکل مردم اروپا ارتباطی نداشت، به‏جز از تاریکی، ظلم و پریشانی؛ روی همین علت روشنفکران مباحثی خدا محوری را به‏جای انسان محوری بوجود آوردند. به‏تعبیر دیگر، روشنفکران نخواستند بدانند که خالق انسان‏ها‏ کیست و خداوند برای بشریت چه مکلفیتی داده است؟ بلکه بحث آن‏ها بیشتر بالای این‏که انسان چگونه زندگی داشته باشد و آیا انسان در حیات خود کاملاً آزاد است و یا نه می‏چرخید؟! بناً این محور بحث آن‏ها بود، به‏همین علت این روشنفکران در ابتدا با این عمل خود از سوی کلیسا تکفیر شدند.

این جدال‏ها میان کلیسا و روشنفکران قرن‏ها به‏طول انجامید تا این‏که کلیسا را از امور دولت‏ و سیاست در انزوا قرار دادند، و امور دولت و سیاست را یک امر این جهانی دانستند. روشنفکران در آغاز به‏این باور بودند که خدا اصلاً وجود ندارد! و اگرهم بنابر فرمایش کلیسا خدا وجود داشته باشد در امور انسانی دخالتی ندارد. برعکس کلیسا اسرار می‏نمود که خدا وجود دارد و حاکمیت روی زمین از آن خداست. نتیجه بر این شد که روشنفکران بنابر مصلحتی، عقیده کلیسایی-موجودیت خدا- را بصورت کلی نفی نکردند، بلکه آن‏ها پیشنهاد نمودند که درست است خداوند وجود دارد، اما این یک عقیده ضمنی بوده نه این‏که خداوند در تمام امور انسانی دخالت داشته باشد. بر اساس این طرز دیدگاه، موجودیت خداوند یک مسئله‏ای شخصی و منحصر به‏فرد بود نه این‏که مربوط به‏تمام امور؛ مانند: امور سیاسی، دولت‏داری وغیره امور شخصی انسان‏ها بوده باشد. بدین ترتیب روشنفکران اسرار می‏کردند که موجودیت کلیسا را بصورت ریشه‏ای نمی‏توان انکار کرد، بلکه کلیسا بحیث یک نهاد روحانی منحصر در کلیسا باشد، نه این‏که در دیگر امور انسانی-از جمله دولت و سیاست- مداخله نماید.

روشنفکران به‏این هم اکتفا نکردند بلکه آن‏ها خواستند با عقل خود در حل تمام امور انسانی دخالت نمایند. بنابرین آن‏ها دموکراسی را از بدترین نظام‏های غربی به‏عنوان بهترین نظام برای حل مشکلات خود انتخاب نمودند و در تحت این نظام انسان را یک موجود آزاد تعریف کردند، و بیان داشتند که انسان‏ها مطلقاً در امور زندگی خود آزاد هستند. چنان‏که هر شخص در زندگی خود آزاد است و می‏تواند یک زمانی عیسوی و زمان دیگر هندو وغیره بوده باشد، و در هر صورت آزاد است. بناً انسان مجبور و مکلف بر یک عقیده نبوده بلکه می‏تواند هر نوع آزادی را که خواسته باشد، بدان عمل نماید.  

در اینجا برخی از اصطلاحاتی که بکار رفته را باید بگونه‏ای مشخص واضح ساخت، که هدف از کاربرد آن چیست؟ زیرا برخی از این اصطلاحات در جامعه بشکل دیگری بکار گرفته می‏شوند. باتوجه به‏این مسئله لازم است جهت روشنی این اصطلاحات توضیحاتی دقیق ارائه گردد:

اول: بسیاری‏ها فکر می‏کنند که اصطلاح فلسفه و یا فیلسوف یک اصطلاح اسلامی است، در حالی‏که این اصطلاحات هیچ‏گونه ارتباطی با اسلام ندارد. اصطلاح فلسفه حدود پانزده قرن قبل از اسلام و در یونان مورد استفاده قرار می‏گرفت، و گذشته از آن اصطلاح فلسفه ناشی از مفکوره‏ای است که هدف ویژه‏ای را در خود دارد که آن مخالف مفکوره اسلام است. چنان‏که فیلسوفان کسانی بودند که بدون هیچ‏گونه معیاری مشخص و محسوس نظریه‏پردازی می‏نمودند؛ مانند: طالس منبع تمام هستی را ماده می‏دانست. بعدها این مفکوره بنام مفکوره‏ای ماتریالیسم(ماده پرستی) مسمی گردید که کمونیزم از دیدگاه فکری از همین عقیده نشأت کرده است. به‏عبارت دیگر، فیلسوفان بدون موجودیت وحی-دستورات الهی- توسط عقل محدود بشری خود به‏پیدایش و زوال هستی پرداختند، که این مفکوره در پهلوی این‏که خلاف عقل انسان بوده مخالف وحی الهی نیز می‏باشد.

دوم هدف از کاربرد اصطلاح روشنفکر به‏آن‏های بکار رفته که به‏ارزش‏های عقید‏تی باورمند نبودند. به‏زبان دیگر، همین روشنفکران بودند که اصل مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را مطرح ساختند؛ همچنان همین روشنفکران بودند که موجودیت خدا را منتفی دانسته و رد می‏کردند. سپس بنابر مصلحتی عقیده به‏خدا را یک مسئله‏ای شخصی منحصر به‏فرد مطرح نموده بیان می‏داشتند که انسان در امور زندگی‏اش مطلقاً آزاد است. بنابرین، همین روشنفکران بودند که اساس مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را مطرح و عملی ساختند. این‏که چرا عیسویت مانع پیشرفت اروپا قبل از رنسانس گردید، مخالفت عقیده تحریف شده‏ای پاپ‏های کلیسا در رابطه با اختراعات جدید تجربی و ساینسی دانشمندان بود، زیرا از یک طرف کلیسا تحمل تجربه علمی و ساینسی مخترعین را نداشت، و از سوی دیگر توان حل مشکلات مردم اروپا در آن دیده نمی‏شد.

علت دیگری که مانع پیشرفت اروپا گردید مفکوره خیالی فلسفی بود، زیرا مباحث فلسفی استوار بر خیالات است که هیچ گونه ارتباطی به‏مشکل عملی مردم نداشت و تا به حال هم ندارد. سرانجام مبارزه‏ای این روشنفکران جهت جدایی دین عیسوی از دولت(سیاست) و احیای مفکوره تجربی و عملی بجای مفکوره‏های خیالی فلاسفه و برگزیدن نظام دموکراسی در اروپا گردید.

بناً مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) یک اصطلاح جدید نبوده، و نیز این مفکوره یک مفکوره‏ای غربی و مخالف ایمان و باور اسلامی می‏باشد، که دموکراسی را بحیث اساس خود انتخاب نموده حمل می‏نماید. از این‏رو مفکوره‏ای جدایی دین از دولت(سیاست) خلاف عقیده اسلامی است، چرا که اسلام عزیز برخلاف عیسویت فلاسفه یونان و نیز روشنفکران اروپایی، تمام مشکلات بشر را الی قیام قیامت حل می‏نماید، زیرا این عقیده مبتنی بر وحی الهی بوده که جهت تنظیم امور بشری آمده است.

این بود اساس و بنیاد مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) که یک مفکوره‏ای غربی و مخالف اسلام و ارزش‏های آن است؛ نه در ابتدا و نه هم در انتها، نه از لحاظ تاریخی و نه هم از لحاظ انگیزه پیدایش، به‏هیچ وجه با اسلام ربطی ندارد. اسلام عزیز به‏عنوان دین کامل از جانب الله سبحانه وتعالی برای رهنمای بشریت و پاسخ دهنده‏ای همه نیازهای بشری فرستاده شده است، از این‏رو هیچ‏گونه تغییر و تحول را نمی‏پذیرد.

در اینجا یک چیز باید واضح گردد که هدف ما از به‏راه انداختن این ابطال تمام اصطلاحاتی نیست که به‏مسایل مادی تعلق می‏گیرد؛ مانند: اصطلاح تکنالوژی، ماشین، کمپیوتر، موتر وغیره وسایل مادی. بلکه هدف ما از ابطال اصطلاحاتی فکری و عقیدتی است که در اصل مخالف مفکوره اسلامی-ویا هم مخالف ایمان- است؛ مانند: نظام‏های غربی از قبیل دموکراسی، آزادی عقیده، آزادی ملکیت، آزادی شخصی وغیره.

بناً غرب کینه توز امروزه مفکوره‏های باطل خود از جمله مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را از طریق مزدورانی حاکم خود در بلاد مسلمانان به‏مرور زمان پخش و ترویج می‏نماید. آن‏ها تصور می‏نمایند که دین اسلام مانند عیسویت مشکل مردم را حل کرده نمی‏تواند؛ این در حالیست که مسلمانان نزدیک به‏سیزده قرن متوالی تاریخ درخشانی خود را با قیادت و رهبری دولت خلافت در جهان و بدون رقیب سپری نمودند. اگر امروزه ما مسلمانان به‏این تاریخ شگوفای خود نگاه کنیم، فاصله‏ای چندانی با آن را نداریم.

پس آیا اسلام دارای چنین یک حاکمانی است که بعد از سقوط دولت خلافت با ظلم کفار تماشاچی باشد؟ و آیا این حُکام بلاد مسلمانان حاکمان واقعی اسلام هستند؟ در یک جمله هرگز نه!

باتوجه به‏این مسئله، تقلید از نظام‏های غربی برای ما مسلمانان در پهلوی این‏که یک انتحار سیاسی محسوب می‏گردد، و از دیدگاه اسلام نادرست پنداشته می‏شود. به‏دلیل این‏که اساس مفکوره غربی را دشمنی با ایمان و نیز ارزش‏های اسلامی تشکیل می‏دهد. همچنین نظام‏های غربی استوار به‏مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) است، که این مفکوره خلاف ایمان/عقیده اسلامی می‏باشد، و الله سبحانه وتعالی در طول تمام عصرها از حضرت آدم علیه السلام الی ختم نبوت با بعثت خاتم النبین حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم برای انسان‏ها تکلیف ایمان را بحیث یک معیار و مقیاس تعیین نموده و بر مبنای آن نظام‏های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی وغیره را جهت حل مشکلات بشری تنظیم کرده است، که این جهان‏بینی اسلام مخالف آن جهان‏بینی غرب است.

بناً اسلام بر خلاف افکار و مفاهیم عیسویت و سایر افکاری غربی برای ما نعمت مبدأ را ارزانی فرموده و نظام خلافت را به‏عنوان یک اصل سیاسی جهت تطبیق احکام اسلامی برای حل تمام مشکلات بشری فرض گردانیده است. باتوجه به‏این، اسلام مفکوره‏ای جدایی دین از دولت و سیاست را که در غرب مطرح می‏باشد هرگز نمی‏پذیرد، و این باور را نیز کفر آشکار می‏پندارد، چون‏که هدف اصلی آن خلاف ارزش‏های اعتقادی مسلمانان است. اما برعکس الله سبحانه وتعالی ما را مکلف ساخته تا به‏آن ذات واحد و لاشریک که الله سبحانه وتعالی است، ایمان داشته باشیم و از احکام فرستاده‏اش توسط پیامبر صلی الله علیه وسلم متابعت و پیروی نمایم و سایر افکار و مفاهیمی را که خلاف احکام شرعی می‏باشد، از آن امتناع ورزیم. چنان‏که الله سبحانه وتعالی می‏فرماید:

وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ

[مایده:44]

کسی‏که بدون آنچه الله سبحانه وتعالی فرستاده حکم می‏کند، از جمله کافران محسوب می‏گردد.

همچنان در جای دیگری نیز فرموده است:

الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا

[مایده:3]

امروزه ما دین شما را کامل ساختیم و نعمت خویش را برای شما تمام نمودیم و اسلام را به‏حیث بهترین دین برای شما برگزیدم.

و نیز در جای دیگری این گونه می‏فرماید:

إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوْتُواْ الْكِتَابَ إِلاَّ مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَمَن يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهِ سَرِيعُ الْحِسَابِ

[آل عمران: 19]

بی‏گمان دين حق و پسنديده در پيشگاه الله سبحانه وتعالی دین اسلام است-و اين آئين همه پيامبران بوده- که در آن اهل كتاب به اختلاف برنخاستند، مگر-بعد از آگاهی بر حقيقت و صحت آن- و نیز به‏سبب ستمگری و سركشی ميان خودشان بود؛ و(انگيزه‏ای جز قدرت خواهی و انحصار طلبی نداشتند و كسی‏ كه به‏ آيات الله سبحانه وتعالی كفر ورزد بی‏گمان الله سبحانه وتعالی زود حسابرسی می‏كند.‏

بناً نادرست‏ترین افکار خواهد بود که ما به‏عنوان پیروانِ پویاترین دین که از جانب خالق وحی شده است، به‏قوانین دست ساخته‏ای بشر زیر عنوان جدایی دین از دولت و سیاست تن داده باشیم.

نویسنده: احمدصدیق احمدی

 

Last modified onیکشنبه, 27 آگوست 2017

ابراز نظر نمایید

back to top

سرزمین های اسلامی

سرزمین های اسلامی

کشورهای غربی

سائر لینک ها

بخش های از صفحه